صامت

سیاه خودش را به گا داده بود از بس سفید پاشیده بود بر سرش

و

صورتش را با اسید حکاکی کرده بود

فوران حسی چندش آور در سرش

شش

شش از هفت ...هفت برای من هیچ معنایی نداشت بدون تو

چله نشستم که هفتاد شب اسمت را فراموش کنم.....

دیده بگشا

مرا از سر آواز ده

آهنگ از کثافت وجودم می خزید من سیاره ی سیا ه بودم